جمعه 92 مهر 26 , ساعت 8:50 صبح
به نام خدای مهربونم
سعی میکنم توی این وبلاگ خودم باشم به دور از ترس از نوع نگاه دیگران
امروز باز جمعس و چقدر داره زود میگذره این عمر
و باز هم همسرم رفته سر کار
چند دقیقه پیش توی گوگل پلاس بودم که یکی یک پست رو به اشتراک گذاشته بود که یه عکس بود که این دو تا بچه متولد74 و77 با هم ازدواج کردن
حالا ربطش به سر کار بودم همسرم اینه که بعد از ازدواجم به شوهرم غر میزدم که چرا 5،6 سال پیش نیومدی باهم ازدواج کنیم؟خیلی جالب میشد!هرچند خودم وقتی منطقی فکر میکنم میبینم نمیخواستم که همچین اتفاقی بیوفته ولی جالب میشد واقعا!
خیلی حرف هست برای گفتن ولی من نمیدونم چی بگم یا چی بنویسم
نوشته شده توسط بانو | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ